ذره ذره محو میشد صورتش...
بامدادان آفتاب مشرقی
تلخی روز دگر را جار زد
گوئیا فرهاد دل کوهی نداشت
تیشه اش را بر در دیوار زد
پرتو نورش به چشمانم رسید
یاد او ناگه درونم رخنه کرد
یا آنروزی که با لبخند خویش
این جوان ساده را دیوانه کرد
روز اول با تمام سادگی
گفت با من دوستت دارم بدان
عشق ما چون عالمی بی انتهاست
شور عشقی که نمیگردد بیان
یاد آن روزی که در چشمان باد
گیسوانت را رها کردی دمی
رقص زلفت دیدنی بود آنزمان
شد پریشان مثل رقص پرچمی
عزم رفتن داشت یار سنگدل
دل بسی از رفتنش آشفته بود
بی تفاوت از کنارم می گذشت
با صراحت از جدایی گفته بود
آن نگاه پاک و معصومت چه شد
عطر لبخندی که بر لب داشتی
کاش از من بر دلت شکی نبود
کاش من را ساده می پنداشتی
لابه لای حرفهایش کینه بود
عشق او در وادی هوی و هوس
او گناهش آتش افکندن به دل
من گناهم بی گناهی بود و بس
خوب یادم هست شام آخرش
کوله بار بیوفایی بسته بود
وای برمن،وای بر من ، دلبر لیلی صفت
کوزه یار دگر بشکسته بود
ذره ذره محو میشد صورتش
از غبار عکس روی پنجره
خنده دیگر بر لبش پیدا نبود
با خودش می برد صدها خاطره
ماه دیگر شب چراغ راه نیست
جامه ای نیلی به روی آفتاب
روز و شب دیگر برایم ظلمت است
همچو کابوسی ست در اعماق خواب
قطره های اشک بر چشمان من
زیر شبنم های باران ناپدید
او خبر از چشم گریانم نداشت
کاش یکدم هق هقم را می شنید
زیر باران لرزلرزان گفتمش
نازنین ،روز جدایی زود بود
با تمسخرنیشخندی کرد و رفت
حرف آخر بر لبش بدرود بود
(پارسا موسی پور) پ .م .نگار